از مشکلاتی که من ـ یا فکر میکنم شاید همه ـ با زیبایی و یا احساسات قوی یا غم شدید دارم اینست که نمیتوانم درکش کنم.درک کردن به معنای حس کردن نیست اینجا.بیشتر منظورم اینست که زیبایی را میبینم و یا غم را حس میکنم ولی احساس میکنم باید کاری در قبالشان انجام دهم که نمیدانم چیست.بارها شده که شبها در خیابانها راه بروم و محو آرامش و زیبایی آن بشوم ولی نمیتوانم از آن لذت ببرم.چون احساس میکنم باید کاری در قبال این زیبایی انجام بدهم که نمیتوانم.غم هم مثل همین میماند.حتی اگر انقدر خوش شانس باشی که جایی برای از ته دل نعره زدن و یا تونایی گریه کردن داشته باشی باز هم احساس میکنی که حق مطلب را درمورد عمق این احساسات بیان نکردهای.مثل دلداری دادن به کسی میماند که مهمترین فرد زندگیش را از دست داده.میتوانی عمق غمش را حس کنی ولی نمیتوانی کاری برایش انجام دهی که حداقل ثابت بشود که درکش میکنی.
کتابهای معدودی هستند که توانایی این را دارند که از همه بیشتر به عمق این احساسات نزدیک بشوند.در واقع باید بگویم نویسنده های معدودی.که واقعا نعمتهای بزرگی هستند.اصلا یک دلیل اینکه من از کتاب های کلاسیک خوشم نمیاید همین است.نمیتوانند به عمق احساسات نزدیک شوند.حتی همان بلندیهای بادگیر.
بکمن یکی از همین نویسندههاست.کتاب هایش را خیلی دوست ندارم چون بنظرم زیادی همه چیز را کشش میدهد.همه چیز را بارها تکرار میکند و حوصلهات را سر میبرد.ولی نقطهای هست که برتریش ثابت میشود و آن توانایی بی نظیرش در به تصویر کشیدن احساسات و روابط است.نبوغش در مردی به نام اوه در مینیموم خودش است.ودر مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است تا حد خوبی نمایان میشود و آن فکر میکنم به خاطر اینست که خواننده پانصد صفحه کتاب را با شخصیتها زندگی میکند و در این مرحلهی کار فکر نمیکنم جلب کردن همدردی و جریحه دار کردن احساسات خواننده کار سختی باشد.
داشتم میگفتم که خیلی به بکمن ایمان نداشتم تا اینکه یک کتاب شصت صفحهای ازش خواندم.کتابی که خودش میگوید اصلا نمیخواسته کتابش کند و فقط در حد یادداشتهای شخصی برای سروسامان دادن به ذهنش بوده و بعد یک نفر راضیش کرده که چاپش کند.
و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود کتابیست که در همان صفحهی اول جذبتان میکند و تا صفحه ی آخر هم در بهرش میمانید.
دربارهی پدربزرگی ست که دارد به روزهای آخر عمرش نزدیک میشود وفراموشی گرفته ورابطهی این پیرمرد را با نوهاش به تصویر میکشد.احساسات به بهترین شکل به تصویر کشیده شدهاند تا راحت تر درک شوند و شصت صفحهایست که اگر خیلی وقت است دلتان یک چیز "قشنگ" میخواهد پیشنهاد میکنم بخوانیدش.
بکمن خیلی ایرادها دارد(با عرض معذرت از پرنیان) و یکیش هم نداشتن خلاقیت در خلق سناریو ها وشخصیتهای جدید است.تا الان چهار تا کتاب ازش خواندهام(بقیه را هم میخوانم)که هر چهار تایشان دربارهی رابطه ی پدربزرگها و مادربزرگها با نوهها و بچههایشان بوده یا حالا کمی منبسط تر از این.من خودم به شخصه آرزو میکنم که کتاب بعدیای که میخواهم ازش بخوانم در این باره نباشد.
دربارهی هری پاتر اگر بخواهم از همین پرداختن حق مطلب بگویم که دیگر توضیح واضحات است.تا الان کتابی به خوبی هری پاتر ندیدهام که بتواند انقدر خوب احساسات را به تصویر بکشد.
شعر هم زیاد نمیخوانم چون نمیتوانم با شعر ارتباط برقرار کنم به جز شعر نو.و چندروز پیش یک کتاب شعر از گروس عبدالملکیان پیدا کردم به نام _سهگانهی خاورمیانه: جنگ عشق تنهایی_ که خوشم آمد.
مخصوصا این سطرها از شعر آخرش:
دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی اگر قرار باشد زیادی غمگین شوی
بلند میشوم
باهم صبحانه میخوریم
کمی گپ میزنیم
بعد هم میروم
سری به خاک دوستانم بزنم و برگردم
اگر هم حوصله ام نشد
شاید همان دور و برها خودم را چال کنم
چرا که دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی اگر
گلوله ای به سمتم شلیک شود
سرم را هم
خم نخواهم کرد
یعنی اگر
برای بریدن این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی زمان را ازدستم باز کردهام
رابطه ی علت و معلول را بریدهام
چرا که میخواهم
بی دلیل تنها باشم
درست چون نوازندهای
که در میان اجرا
سازش را زمین میگذارد
تا موسیقیاش تمام نشود
.
درباره این سایت