اینجا بخوان



یک جایی از سریال شرلوک، موریارتی قبل ازینکه خودش را بکشد برگشت و به شرلوک گفت که تمام زندگیش به دنبال یک حواس پرتی می‌گشته تا اینکه شرلوک را پیدا کرده. یکی که اندازه‌ی خودش باهوش باشد. ولی حالا دیگر اورا هم ندارد چون خیلی وقت پیش شکستش داده است.
حقیقت هم همین است. اصلا بگذاریم به پای تنبلی که این یک سال گذشته را هیچ درس نخوانده‌ام. بهتر اصلا. مگر بچه‌های خرخوان احمق این مدرسه انرژی شان را از کجا میآورند برای درس خواندن؟ از انگیزه. انگیزه‌ای که حالا هر چیزی بهشان میدهد. از اینکه ریاضی‌شان خوب بشود تا از شر بی‌توجهی عذاب آور معلم ریاضی خلاص بشوند(انگیزه‌ی اخیر خودم برای درس خواندن) تا اینکه چمیدانم یک پزی داشته باشند جایی بدهند. هر چی اصلا. اصلا هر دلیلی که کم‌تر از این‌ها احمقانه باشد ولی باز هم احمقانه است. کسی که میتواند یک ساعت و نیم کلاس شیمی عذاب آور را تحمل کند احمق است. اصلا من هم حسودم ولی چیزی از حماقت آن فرد کم نمیشود.این چند وقت را هر چه هم که تلاش کردم انگیزه‌ای برای درس خواندن پیدا کنم نتوانستم. من ته آن همه درس خواندن را دیده‌ام برای خودم. یکی که توجه چهار تا معلم را به خودش جمع کرده ولی دوستانش رفته‌اند. ته این همه درس خواندن به به و چه چه نیست ازینکه آفرین که عکست رو بیلبورد است. مسخره کردنِ این است که دماغت در عکس چه گنده افتاده است. دیده‌ام که میگویم.
بعدش هم تلاش برای عالی بودن در چنین چیزی که همین الان هم درش خوب هستی چیزی به جز وقت تلف کردن نیست.
اولش آن دیالوگ از موریارتی را گفتم که بگویم درس خواندن برای من اولش یک حواس پرتی بود که خیلی خوب جواب میداد.سال شیشم را که انقدررر خواندم چه شد؟ افتادم در این مدرسه و سه سال از عمرم به فنا رفت به معنای واقعی. برای من مدرسه‌ی تیزهوشان این بود که میبینی از اکثر این ها باهوش تری ولی چون حوصله‌ی درس خواندن نداری باید تحمل کنی. چرا حوصله‌ی درس خواندن نداری؟ چون دیگر این حواس پرتی برایت جواب نمیدهد. یکی بزرگتر فکرت را مشغول کرده. حالا من بلند شده‌ام و نشسته‌ام پای آن بزرگتره.درس خواندن دیگر برایم یک حواس پرتی خوب نیست. چون تهش را دیده‌ام. ولی این یکی تهش باز است. اصلا ته هر چیزی به جز درس خواندن باز است. اصلا بگذار بگویند که من احمقم ولی حتی دامستوس هم ته این چاه بسته را باز نمیکند.
بله عزیزم



فردا بیست و چهارآذردقیقا پانزده سالم میشود.میخواهم درباره‌ی تمام این یکسال بنویسم.به این که چقدر "خوب" بود.نه که بگویم خیلی تویش شادی داشته باشد یا خیلی خوشگذرانی کرده‌باشم.امسال سال تجربه‌ی خیلی چیزهای جدید بود.سال یادگرفتن بود.سال فهمیدن بود.چهارده سالگی خیلی متفاوت بود.از همین الان دارم حسرت تمام شدنش را میخورم.امسال  فهمیدم که تنها شدن واقعی یعنی چه.نه که بد باشد.امسال روی ششصد نفر کراش پید کردم.و همه اش هم پرید.ولی حس قشنگی بود. یاد گرفتم که هیچ چیز را نباید تبدیل به مسیله‌ی بزرگی کرد.هیچ چیز را.یادگرفتم که چجوری مسایل را هندل کنم.نه که خیلی باشعور و فهمیده شده باشم.ولی از آن آدم استرسی اولیه خیلی فاصله گرفته‌ام.فهمیدم که هر اشتباهی تا وقتی که توسط یک انسان انجام شده "غیر طبیعی"نیست.بزرگ ترین ترس زندگی‌ام را پیدا کردم.فهمیدم از زندگی چه میخواهم.فهمیدم که زمان خیلی چیزها را تغییر میدهد.فهمیدم که "رابطه" چقدر مهم است.و همزمان چقدر بی‌اهمیت.فهمیدم که هر اتفاق کوچکی ،هر قدم کوچکی چقدر میتواند مسیر را تغییر بدهد."نداشتن"را واقعا حس کردم.حالا این نداشتن میتواند از هر جنسی باشد.امسال اشتباهات زیادی کردم.تجربه های زیادی داشتم.کارهای جدید زیادی کردم.شاید سی چهل جلد کتاب خواندم.فرندز را نگاه کردم و عاشقش شدم و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم.از جمله این که چیزهای کوچک چقدر میتوانند خوشحالم کنند.پادکست گوش کردن،اهنگ گوش کردن،فیلم دیدن،هر چیزی.واقعا جمله‌ی یک بار بیشتر زندگی نمیکنیم را درک کردم.فهمیدم که چقدرراحت میتوانم دورو باشم.نه آن آدم دورویی که دروغ میگوید.نه از آن دورو خبیث‌ها.از آن مصلحتی‌هایش.سعی کردم که لوزر نباشم.من لوزر بودن را " مثلا "در نمره‌ی بیست دینی یا مطالعات میبینم.نه اینکه بیست گرفتن به خودی خود بد باشد.بیشتر به خاطر اینکه زمانی که میتوانستم روی آن‌ها بگذارم را گذاشتم روی نوشتن یا خواندن. امسال واقعا فهمیدم که هر مشکلی که من را نکشد قوی‌ترم میکند.البته خیلی‌هایشان هم نه ارزش قوی شدن دارند نه ارزش مردن.فهمیدم که زندگی درد بی پایان است ولی کاریش نمیشود کرد.فهمیدم که اهمیتی ندارد که آدم"روز آخر چهارده سالگی اش"را به پیدا کردن منبع انرژی جایگزین سوخت"نگذراند.که مثلا بگوید من قدر روز آخرم را دانسته ام و ازین جور حرف‌ها.

 

خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته ام وتجربه کرده‌ام.ولی نمیشود همه‌اش را اینجا نوشت.حالا به هر دلیلی.

امضا

پیشکش به چهارده سالگی

پ ن : ولی هنوز یادنگرفتم که چجوری ی رو تبدیل به پایه همزه کنم:)


نمیدانم چه مینویسم .نمیدانم که اگر بروم و متمم را بخوانم این مشکلات توی ذهنم توی کدام دسته از کمبودها و ضعف های شخصیت قرار میگیرد. نمی دانم که کدام درست است و کدام غلط .اصلن کدام مفید است کدام غیر مفید.اصلن میخواهم اصلا را اصلن بنویسم.نمی خواهم نیم فاصله بگدارم .نمیخواهم ادامه بدهم.تنها چیزی که میخواهم این است که بروم توی یک اتاقی که تمام دیوار هایش سفید است و این حس لعنتی بقا را بگذارم کنار و با تمام قدرت سرم را به دیوار بکوبم.انقدر بکوبم تا تمام دیوارها خونی شوند.بگذار سرم له شود.بعد هم یک بیافتم کنج دیوار و یک گوربابایش به تمام دنیا بگویم و با لبخند بمیرم.نه که بیهوش بشوم.مردن حقیقی.نمیخواهم ادامه داشته باشد.همانطور که همیشه از مرگ میخواسته ام.هیچ وقت نفهمیدم چگونه دنیای پس از مرگ به آدم ها آرامش میدهد.این پاک شدن از تاریخ جوری که انگار نه انگار کسی از اول وجود داشته است قشنگ تر وآرامش بخش تر نیست؟تمام شدن همه ی این گیجی لذت بخش تر نیست؟دلم میخواهد هر روز صبح که از خواب بلند میشوم دیگر این لبخند و این اراده ی نفرت انگیز برای بلند شدن از تخت را نداشته باشم.دلم میخواهد برگردم به همان بچه ی غرغروی همیشگی.حال به هم زن بشوم.اصلا هم برایم مهم نیست که کسی دیگر از من خوشش نیاید.مثل همان بچگی برم یه گوشه بنشینم و بگذارم همه ی این ها فکر کنند که از کمبود اعتماد به نفس است که خفه شده ام.دلم میخواهد مثل قبلا بنشینم و فکر کنم.واقعا فکر کنم.ساعت ها ساعت ها ساعت ها.رفتار همه را استدلال کنم.همه چیز را استدلال کنم وبعد هم دوباره نفرت به سراغم بیاید.من دلم نفرت میخواهد.از همه ی این آدم ها که گند زدند به من.نشستم یک گوشه و دیدم که کسی دوستم ندارد.چه کار کنیم که همه دوستمان داشته باشند؟برویم ببینیم که استادان چه فرموده اند.خب یکی از راه هایش گوش کردن است.اگر میخواهید یک رابطه ی خوب داشته باشید بنشینید پای حرف طرف مقابل و مدت ها به حرفش گوش کنید لبخند بزنید و سر تکان بدهید.حتی اگربه هیچ جایتان نبود که طرف مقابل چه چرتی دارد سرهم میکند وانمود کنید علاقه مندید.اما من که نمی دانستم از بین این همه آدم دور وبرم فقط من بلدم گوش کنم. آقا من هم حرف دارم.دلم میخواهد بنشینم و حرف بزنم.ساعت ها.اصلن گریه کنم.نمیتوانم گریه کنم. نمیشود.اصلا کسی نیست که بفهمد که چرا گریه میکنم.وقتی که خودم هم نمیدانم،از دیگران چه توقعی دارم؟دلم نمیخواهد درس بخوانم.آقا من حالم از همه چیز این زندگی به هم میخورد.بگذار شمایی که میخوانی فکر کنی که من تنبلم.که اصلا هستم.اصلا دلم میخواهد کار های احمقانه بکنم.دلم میخواهد  برگردم به همان ظهری که داشتم برمیگشتم به خانه و یک پسر سرش را از توی ماشینش در آورد وبه طعنه سیگار تعارف کرد به جای دویدن و فرار کردن برگردم و سیگار را ازش بگیرم و بعد فرار کنم :)بعد هم بروم سیگار بکشم.اصلا بروم معتاد بشوم.چه فرقی میکند؟وقتی ته همه اش یکیست؟چه فرق میکند که زمانی بمیرم که هوش مصنوعی ای که خودم ارتقاعش داده ام من را بکشد یا از مصرف شیشه بیافتم و بمیرم.اصلا من نمیخواهم برنامه نویس شوم.شاید اصلا این را دوست نداشته باشم.وقتی که حتی جرعت فکر کردن را هم به خودم در این باره نداده ام که شاید اصلا من دلم بخواهد یک کاره ی دیگر شوم.دلم میخواهد بروم یک ورزشکار حرفه ای شوم واقعا دلم میخواهد.اصلا هم برایم مهم نیست نمره ی ورزش را کم گرفته ام یک زمانی.اصلا دلم میخواهد مثل ون گوگ نقاشی های خفن بکشم.همیشه دلم میخواسته دیوار اتاقم را پر از نقاشی های خودم کنم ولی نشد هیچ وقت.چون ته دلم یکی همیشه میگفت که این کار تو نیست.تو باید برنامه نویس کامپیوتر بشوی یا چمیدانم خفن ترین در حل مسایل ریاضی.برایم مهم نیست که اگر بروم سراغ نقاشی ولی در بیست و چند سالگی پشیمان بشوم که ای کاش برنامه نویس میشدم.آقا شاید من این نیستم.شاید من این آدمی دوستانش با اسم کامپیوتر و ریاضی بیادش میاورند من نباشماصلن من نمیخواهم تصویر قشنگ توی ذهنم را دنبال کنم از یک دختری که  در نوزده سالگی بلند میشود میرود تهران و توی یک شرکت خفن برنامه نویسی میکند و بعد هم استارت آپ خودش را راه میاندازد و به ریش تمام آن دوستانش که تجربی خوانده اند میخندد.همین الان که دارم این را مینویسم دلم دارد میلرزد و دلم میخواهد که همه ی متن بالا را پاک کنم و دوباره برگردم به همان دختر منطقی ای که دارد برنامه نویس میشود و هدف های خفن ازین دست توی سرش دارد.ولی من یک بار بیشتر فرصت انتخاب ندارم.واین اولین بار است که به صورت جدی دارم به آپشن های دیگر هم فکر میکنم.من میخواهم تصویر قشنگ خودم را بسازم.همیشه دلم میخواسته فوتبال یاد بگیرم.اصلا شاید تصویر قشنگ من این بشود که بروم توی یکی از این باشگاه های فوتبال خارجی بازی کنم.نمیدانم.شاید بخواهم نویسنده تمام وقت بشوم.ساعت ها بنشینم و بنویسم و مردم هم بخوانند.داستان نویسی را هم دوست دارم.شاید بشوم یکی مثل تولتز یا سلینجر یا بل.ولی اگر نشد چی؟اگر تبدیل شدم به یک معلم انشا یا تربیت بدنی چی؟حتی فکرش هم تنم را می لرزاند.ولی میدانم که اینطور نمیشود.واقعا حاضرم بمیرم از گرسنگی ولی معلم نشوم.به قول فرهاد جعفری توی کافه پیانو میگفت که مردم حداقل بابت چیزی که توی شکمشان میریزی به تو پول میدهند ولی بابت چیزی که توی کله های پوکشان فرو میکنی فحشت میدهند.پس تا الان چند تا گزینه داریم.یکی همان دختر برنامه نویس نوزده ساله ای که در تهران کار میکند.یکی یک دختر نوزده ساله ی دیگر که دارد میرود هلند که توی تیم فوتبال جوانان آنجا بازی کند.(دارد اصلن؟)یکی هم آن دختر نوزده ساله ی دیگری که دانشگاه هنرهای زیبای تهران قبول شده است و دارد بار بندیلش را جمع میکند میرود تهران که یک دفعه یادش میاید که اعه شوهر خاله اش هم دانشگاه هنر های های تهران نقاشی خوانده ولی الان توی زیرزمین خانه اش در یک شهرستان نشسته و دارد پرتره ی سفارشی میکشد،دختر نوزده ساله که این را یادش میاید مثل چی پشیمان میشود از انتخابش و میرود مینشیند پای کامپیوتر تا همان برنامه نویسی اش را یاد بگیرد.(این همان اولی شد پس نتیجه میگیریم که میشود نقاشی را کنار کار های دیگر هم انجام داد(:)دختر نوزده ساله ی دیگر هم دارد برای یک مجله مینویسد و نوشته هایش ماهانه در مجله چاپ میشوند ولی به خودش میاید و میبیند که اعه سی سالش شده و نهایت کارش شده مثل همان استاد داستانویسی چهارده سالگی اش.نهایتش هم یک جایزه ی ادبی از یک جایی گرفته ولی میبیند که بازم هم هیچی از هیچ جای این کار درنیامد.پس می نشیند و یک سال حسابی کار میکند و میشود یک برنامه نویس خفن و بار وبندیلش را جمع میکند و میرود خارج تا آنجا چمیدانم کارمند گوگل شود مثلا.(این هم شد همان اولی پس نتیجه میگیریم میتوان هم نقاش بود هم نویسنده هم برنامه نویس).بعد از مطرح کردن این آپشن ها برمیگردیم سر همان مسیله ای اتاق سفید و دیوارهای خونی.باز هم میپرسم وقتی ته همه اش یکیست،چه فرقی میکند که زمانی بمیرم که هوش مصنوعی ای که خودم ارتقاعش داده ام من را بکشد یا از مصرف شیشه بیافتم و بمیرم؟

 پ ن :میدونم خیلی بی ربط نوشتم.


پیش نوشت: داشتم فکر میکردم که اگر من خدا بودم یا حداقل مسئول این زندگی‌ها بودم آنقدر حوصله‌ام از دست آدم هایی مثل خودم سر میرفت که برایشان یک نامه می‌فرستادم یا هر چیزی مثل آن:
هر چه قدر هم که  با خودتان فکر کنید خاص هستید نیستید. می‌نشینید فکر میکنید و جمله‌های عارفانه و به خیال خودتان بامعنا می‌سازید. در تنهایی مینشینید و برای تنهایی‌تان دلیل می آورید. من خاص هستم. احساس عمیق بودن بهتان دست میدهد. ولی شما هیچ چیز نیستید.این ها همه توجیه ناکامی‌تان است. از درس‌خواندن متنفرید و میگذارید به حساب خاص بودنتان. چرت و پرت پشت سر هم توی ذهنتان میبافید و احساس خاص بودن بهتان دست میدهد. همه را میخواهید گول بزنید. از مرگ و فراموش شدن میخواهید فرار کنید اما حتی نمیدانید چرا. فرار کردن چه فایده‌ای برایتان دارد؟ فراموش نشدید که چی؟ شما هیچ چیز نیستید.مرگ این را ثابت میکند. زیبا نیستید میگذارید به حساب خاص بودنتان. هستید هم میگذارید به حساب خاص بودنتان. برای همین از نگاه کردن به آسمان میترسید. دنبال هر راهی هستید برای اینکه ثابت کنید خاص هستید. هیچ چیز پیدا نمیکنید و می‌چسبید به ماه‌های تولد احمقانه‌تان. یا اسم‌های از آن احمقانه‌ترتان.هر دردی هم که دارید تورا به خدا دست بردارید. شما هیچ چیز نیستید و عمرتان هم چیزی نیست جز نقطه‌ای بسیار بسیار بسیار کوچک در خط زمان هستی. همزمان با میلیارد‌ها نقطه ی دیگر. تو را به خدا دست بردارید و یک غلطی برای زندگی رقت‌بارتان بکنید.میدانید؟، فرقی ندارد.هر غلطی هم که بکنید برای اینست که فراموش نشوید. ولی یک کاری کردن برای فراموش نشدن بهتر از هیچ کاری نکردن و خزعبلات بافتن به عنوان دلیل هیچ کاری نکردن‌تان است. بهتر از دست و پا زدن رقت‌انگیزتان برای اثبات خاص بودنتان است.
برای شروع،میتوانید کمی به آسمان نگاه کنید.

پ ن:هرچه فکر کردم که عنوان را چه بنویسم چیزی به ذهنم نرسید که قلنبه سلنبه بودنش در تناقض با متن نباشد. پس ساده‌ترین چیزی را که به ذهنم رسید نوشتم:)

ای دوست من، من آن نیستم که می‌نمایم .نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که من را از پرسش‌های تو و تو را از فراموشی من در امان می‌دارد.آن " من" ی که در من است ٬ای دوست ٬در خانه خاموشی ساکن است وتا ابد همان‌جا می‌ماند؛ ناشناس و درنیافتنی.

 

من نمیخواهم هرچه میگویم باور کنی و هرچه می‌کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه‌های تو وکارهای من جز عمل آرزوهای تو نیستند.هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد " من میگویم "آری به مشرق می وزد"زیرا نمیخواهم تو بدانی که اندیشه من دربند باد نیست ،بلکه در بند دریاست.تو نمی توانی اندیشه‌های دریایی مرا دریابی ، و من نمی‌خواهم که تو دریابی .می‌خواهم در دریا تنها باشم.

 

دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است.با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه‌ها سخن میگویم،و از سایه بنفشی که انه از دره می گذرد؛ زیرا که تو ترانه‌های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال‌های مرا بر ستارگان نمی بینی- و من گویی نمی‌خواهم تو ببینی یا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.

 

هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو میروم- حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی‌گذر مرا آواز می‌‌دهی  " همراه من، رفیق من " و من در پاسخ تو را آواز می‌دهم  " رفیق من، همراه من " - زیرا من نمی‌خواهم تو دوزخ مرا ببینی .شراره‌اش چشمت را می‌سوزاند و دودش مشامت را می‌آزارد و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی .می خواهم در دوزخ تنها باشم .

 

تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می‌ورزی ، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است ولی در دل خودم به مهر تو می‌خندم .گرچه نمی خواهم تو خنده‌ام را ببینی .می‌خواهم تنها بخندم.

 

دوست من تو خوب وهشیار ودانا هستی ؛یا نه ،تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می‌گویم . گرچه من دیوانه‌ام . ولی دیوانگی‌ام را می‌پوشانم .می‌خواهم تنها دیوانه باشم .دوست من،تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راه من راه تو نیست ،گرچه با هم راه میرویم ،

دست در دست.

 

(جبران خلیل جبران)


درباره‌ی مدرسه اگر یک چیز بخواهم بگویم هم این است که حالم ازش به‌هم میخورد.دیشب که داشتم وسایلم را توی کیف میگذاشتم،فکر کردم شاید انقدرهم بد نباشد.شاید مثل پارسال دلم نخواهد که تابستان هیچ‌وقت بیاید.اما اشتباه میکردم.مدرسه‌رفتن آخرین چیزی بود که توی این دوران میخواستم.نشستن توی کلاس بین بیست‌تا دانش‌اموز بدبخت دیگر که دارند توی لباس های قهوه ایشان دم میکنند و وقتی معلم رویش را برمیگرداند انگشت به‌ش نشان میدهند؛ اطمینان داشته باشید که هیچ‌وقت دلتان برای این قسمتش تنگ نخواهد شد.

دیشب که داشتم وسایلم را جمع میکردم، کتابخانه‌ام را نگاه کردم تا یک کتاب با خودم ببرم.اگر حتی کتاب را هم نخوانم وجودش توی کیف باعث میشود احساس برتری نسبی به این آدم‌هایی داشته‌باشم که اکثرشان بزرگترین هدفشان جراح مغز و اعصاب شدن است.آخرش فایت کلاب را برداشتم.دقیقا کتاب نماد احساسی است که من به این وضعیت داشتم.کتاب را دوبار خوانده‌ام ولی گذاشته‌ام تا بارسوم بخوانم و از رویش یادداشت‌برداری کنم.اما ایندفعه حتی وجود کتاب هم باعث نشد یکذره حس بهتری پیدا کنم.مثلا معلمی که به حساب خودش خیلی روشنفکر است با اعتماد به‌نفس عجیبی میآید و می نشیند و برای بار میلیونیوم از اینکه ما باید تغییر را از خودمان شروع کنیم حرف میزند.در مواجه با اینطور معلم‌ها اعصابم بیشتر خورد می‌شود.خدا لعنتت کند.چرا فکر میکنی ما فکر نمیکنیم؟چرا فکر میکنی اینکه خودت یک‌بار برداشته‌ای توی ویکی پدیا یک چیزی را سرچ کرده ای حالا علامه ی دهر شده‌ای؟ولم کن بروم.باز معلمی که فکر میکند با انقلاب کردن میشود همه چیز را درست کرد را یک جای دلم میتوانم بگزارم؛آن یکی احمقی که میگوید پفک کار اسراییل است را چه‌کار کنم؟همه‌ی این ها هم معلم‌های مدرسه تیزهوشان هستند که به حساب خودشان بهترینند.این‌ها که اینجور باشند وای به حال بقیه!

این چندسال گذشته اکثرا وقتی که زنگ میخورد و می‌آمدم توی کلاس می‌نشستم؛ فکرم میرفت سمت چیزی که یک زمانی توی زندگی‌نامه‌ی ایلان ماسک خواندم.اینکه نویسنده میگفت ماسک در دوران مدرسه می‌نشسته با پسرعمویش درمورد ایده‌هایشان حرف زدن.همیشه وقتی یاد این می‌افتم، حسرت میخورم.کاش به یکنفردر دنیای فیزیکی دسترسی داشتم که میتوانستم با او درباره‌ی چیزی به جز فیلم‌ها حرف بزنم.یکنفر که دغدغه‌ی تکنولوژی داشته باشد و پیگیر اخرین اخبارهوش‌مصنوعی باشد.کسی که واقعا هدفی جهانی توی سرش باشد و وقتی که بهش میگویی میخواهم رشته‌ی ریاضی بخوانم،نگوید ریاضی که بازار کار ندارد.بحث تکراری‌ست.توی یکی از بهترین مدرسه‌های راهنمایی چندمین شهر بزرگ ایران نمیتوانم چنین فردی را پیدا کنم.یک‌بار از یک‌نفر پرسیدم که همه توی وبلاگشان مینویسند که توی فلان جا رتبه آورد‌ه‌اند یا فلان‌کار راکرده‌اند؛ من هم بنویسم؟

گفت اگر به چیزهایی که به‌دست آورده‌ای افتخارمی‌کنی بنویس.فکر نمی‌کنم جایی توی وبلاگ گفته باشم که توی مدرسه تیزهوشان درس میخوانم.به‌خاطر اینکه هیچ‌وقت به‌ش افتخار نکرده‌ام.هیچ دستاوردی برایم نداشته‌است.آن موقع که میخواستم آزمون بدهم انگیزه‌ام این بود که با ادم های بهتری روبه رو خواهم شد.اگر بهتر منظور این بچه‌هایی اند که وقتی وارد کلاس میشوی شلوارت را پایین میکشند؛ کاش همان موقع می‌فهمیدم و وقتم را تلف نمی‌کردم.الان انگیزه‌ام فقط دبیرستان است.سروکله زدن با آدم‌های‌ بزرگسال‌تر.بازهم همان شد:)

هنوز که هنوزاست باورم نمیشود قرارست نه ماه دیگر هم به مدرسه بروم تا تابستان شروع شود.نه ماه زندان میشود تعبیرش کرد.سرکلاس کتاب بخوانی می‌اندازنندت بیرون؛زنگ‌تفریح کتاب بخوانی بچه ها مسخره‌ات میکنند.سرکلاس فیزیک بمیری و زنده شوی تا عقربه بچرخد و زنگ بخورد و در همان حال به معلم هم فحش بدهی که چرا درس به این شیرینی را اینقدرعذاب‌آورمی‌کند.یک ساعت و نیم کامل به پنجره نگاه کنی و بیشتر از همیشه آرزو کنی که کاش همه‌ی آن داستان های تخیلی واقعیت داشته‌باشدو بتوانی تبدیل به بتمن شوی و از پنجره پرواز کنی و بروی. حالت از زیست به‌هم بخورد وبازهم مجبور باشی بشینی و به جزییات چندش‌آور بدن کرم‌ها گوش بدهی.زنگ‌تفریح بروی بیرون و بنشینی بین آدم‌هایی که برای لیتو غش و ضعف می‌روند.این آخری واقعا غیرقابل تحمل است.

نمی‌دانم دیگر چه‌بگویم.بی‌صبرانه منتظر روزی‌ام که دیگرمجبورنباشم به مدرسه بروم.می‌دانم دلم برای این رو‌زها تنگ خواهد شد.اما وقتی بنشینم و خاطراتم را بخوانم اطمینان دارم که دیگر هیچ‌وقت حاضرنیستم پایم را توی هیچ مدرسه‌ای بگذارم. 


این چندوقت اخیر دوره‌ی کم کتاب خواندن من بود.از یک‌ط‌رف تب فرندز و این قضایا نمی‌گذاشت به کتاب‌های دست‌نخورده توی قفسه‌ام برسم،از یک‌طرف هم یکی از دوستان به یک کلاس داستان‌نویسی خیلی‌خوب میرفت و میگفت که استادش (که از قضا صاحب نام هم هستن ایشون)درباره‌ی کتاب‌های خفن مثل ناتوردشت و این‌ها توی کلاس بحث میکرده و در طی این مدت به آن‌ها فهمانده که اصولا هرکتابی که خوانده‌اند را اندازه‌ی یک ماهی هم نفهمیده‌اند و باید بروند و ده بیست باردیگر هم بخوانند تا بالاخره بفهمند آن هولدن کالفیلد بخت‌برگشته توی ناتوردشت تا آخرداستان توی آن مرکزدرمانی بستری می‌ماند.این‌هارا که شنیدم کلا انگیزه‌ام برگشت از خواندن تهوع ژان پل سارتر که به تازگی خریده‌ بودمش.ناتوردشت را یادم است دوازده‌سالگی خواندم.آن‌موقع خیلی سطحی درگیرش شدم.یعنی انقدر مطالب را عمقی زیرورو نکردم.منظورکتاب‌را فهمیدم ولی در سطح همین ویکی‌پدیای خودمان.

بگذریم.همه‌ی این قضایا باعث شد که من حدودا در طول بیست روز چهل پنجاه صفحه بیشتر کتاب نخوانم.تا اینکه یک دوست عزیزی لطف‌کرد و این کتاب سی‌بل را به من قرض داد.قبلا با همان دوست عزیز نشسته بودیم و دوتایی ((split را نگاه کرده بودیم و شیفته‌ی ایده‌اش شده‌بودیم ؛اختلال تجزیه هویت.

حالا این اختلال تجزیه هویت چیست؟عامیانه و ساده‌اش میشود یک‌جورعملکرد دفاعی ذهن دربرابرحجم زیاد شوک‌های وارده درطول زمان و درجهت هندل کردن آن‌ها.

عملکرد دفاعی را می‌توانیم این تعریف کنیم که مغز وقتی با حجم اطلاعات زیادی مواجه می‌شود که صاحبش توانایی برخورد و تحلیل و تحمل آن‌ها را ندارد شخصیت‌های دیگری خلق میکند.شخصیت‌های دیگر برعکس شخصیت اصلی توانایی برخورد با آن مشکل خاص را دارند. اما اگر میزان استفاده از این مکانیسم دفاعی یا شدت آن، چنان زیاد باشد که فرد دچار ناراحتی شود، دیگر کاربرد این مکانیسم دفاعی، بدردبخور نیست و باعث بروز اختلال در فرد می‌شود.بقیه‌اش را می‌توانید خیلی خلاصه اینجا  و اینجا بخوانید.

کتاب سی‌بل نوشته‌ی " فلورا ریتا شرایبر" داستانی‌واقعی درباره‌ی زنی به اسم

(Shirley Ardell Mason) که در کتاب با نام سی‌بل شناخته می‌شود است که دارای هفده شخصیت است و کتاب طول درمان یازده‌ساله‌ی او وعلت بروزاین اختلال در اورا شرح میدهد.

من اول که کتاب را گرفتم حدودا بیست سی صفحه‌اش را خواندم و دیگروقت نشد که بروم سراغ بقیه‌اش.تا اینکه دیشب به خودم گفتم که تنبلی در این‌مورد واقعا بس است دیگر:).ساعت دوازده شب کتاب را برداشتم و تا سه و نیم صبح یک‌بند خواندم.آخرش که تمام‌شد با خودم گفتم بالاخره یک کتاب مثل‌آدم خواندم.کتاب منظورش را رک وراست می‌گفت و مثل بعضی‌ها توی هزارجور لفافه نمی‌پیچاندش.آخر تقصیرمن چیست که فهم و سوادم به فهمیدن اینکه سلینجر چه می‌گوید قد نمیدهد:)

جدا ازشوخی همیشه یک‌چیزی ته‌ذهنم بوده‌است که بعضی وقت‌ها ما بعضی نویسنده‌ها را از چیزی که هستند بزرگ‌تر جلوه می‌دهیم.اصلا شاید نویسنده بیچاره هیچ منظوری ازجمله‌ی حسنی نگو بلا بگو نداشته‌است.میاییم هزارجور نظریه را بهش ربط می‌دهیم و استناد تاریخی میاوریم.  کام آن.

پ‌ن :نویسنده هیچ‌گونه ادعایی درمورد بند‌بالایی نداشته و اگرحرفش به نظرتان زیادی چرت است اورا به بزرگی خودتان ببخشید:)

پ‌ن 2: کلا هدف از معرفی کردن این کتاب این بود که اگر شما هم مثل من شیفته ی اینجور قضایا هستید (یعنی فکر نمیکنید که چون خفنه بزار بگم روانشناسی رو دوست دارم)از دستتان نرود.درباره ی کتاب دو تا فیلم هم ساخته شده که من ندیده ام ولی سرچ کردنش ضرر ندارد:)مرسی

پ‌ن 3: روانی هیچکاک هم هست:)



از مشکلاتی که من ـ یا فکر میکنم شاید همه ـ  با زیبایی و یا احساسات قوی یا غم شدید دارم اینست که نمیتوانم درکش کنم.درک کردن به معنای حس کردن نیست اینجا.بیشتر منظورم اینست که زیبایی را میبینم و یا غم را حس میکنم ولی احساس میکنم باید کاری در قبالشان انجام دهم که نمیدانم چیست.بارها شده که شب‌ها در خیابان‌ها راه بروم و محو آرامش و زیبایی آن بشوم ولی نمیتوانم از آن لذت ببرم.چون احساس میکنم باید کاری در قبال این زیبایی انجام بدهم که نمیتوانم.غم هم مثل همین میماند.حتی اگر انقدر خوش شانس باشی که جایی برای از ته دل نعره زدن و یا تونایی گریه کردن داشته باشی باز هم احساس میکنی که حق مطلب را درمورد عمق این احساسات بیان نکرده‌ای.مثل دلداری دادن به کسی میماند که مهم‌ترین فرد زندگیش را از دست داده.میتوانی عمق غمش را حس کنی ولی نمیتوانی کاری برایش انجام دهی که حداقل ثابت بشود که درکش میکنی.
کتاب‌های معدودی هستند که توانایی این را دارند که از همه بیشتر به عمق این احساسات نزدیک بشوند.در واقع باید بگویم نویسنده های معدودی.که واقعا نعمت‌های بزرگی هستند.اصلا یک دلیل اینکه من از کتاب های کلاسیک خوشم نمیاید همین است.نمیتوانند به عمق احساسات نزدیک شوند.حتی همان بلندی‌های بادگیر.
بکمن یکی از همین نویسنده‌هاست.کتاب هایش را خیلی دوست ندارم چون بنظرم زیادی همه چیز را کشش میدهد.همه چیز را بارها تکرار میکند و حوصله‌ات را سر میبرد.ولی نقطه‌ای هست که برتریش ثابت میشود و آن توانایی بی نظیرش در به تصویر کشیدن احساسات و روابط است.نبوغش در مردی به نام اوه در مینیموم خودش است.ودر مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است تا حد خوبی نمایان میشود و آن فکر میکنم به خاطر اینست که خواننده پانصد صفحه کتاب را با شخصیت‌ها زندگی میکند و در این مرحله‌ی کار فکر نمیکنم جلب کردن همدردی و جریحه دار کردن احساسات خواننده کار سختی باشد.
داشتم میگفتم که خیلی به بکمن ایمان نداشتم تا اینکه یک کتاب شصت صفحه‌ای ازش خواندم.کتابی که خودش میگوید اصلا نمیخواسته کتابش کند و فقط در حد یادداشت‌های شخصی برای سروسامان دادن به ذهنش بوده و بعد یک نفر راضیش کرده که چاپش کند.
و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود کتابیست که در همان صفحه‌ی اول جذبتان میکند و تا صفحه ی آخر هم در بهرش میمانید.
درباره‌ی پدربزرگی ست که دارد به روزهای آخر عمرش نزدیک میشود وفراموشی گرفته ورابطه‌ی این پیرمرد را با نوه‌اش به تصویر میکشد.احساسات به بهترین شکل به تصویر کشیده شده‌اند تا راحت تر درک شوند و شصت صفحه‌ایست که اگر خیلی وقت است دلتان یک چیز "قشنگ" میخواهد پیشنهاد میکنم بخوانیدش.
بکمن خیلی ایرادها دارد(با عرض معذرت از پرنیان) و یکیش هم نداشتن خلاقیت در خلق سناریو ها وشخصیت‌های جدید است.تا الان چهار تا کتاب ازش خوانده‌ام(بقیه را هم میخوانم)که هر چهار تایشان درباره‌ی رابطه ی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها با نوه‌ها و بچه‌هایشان بوده یا حالا کمی منبسط تر از این.من خودم به شخصه آرزو میکنم که کتاب بعدی‌ای که میخواهم ازش بخوانم در این باره نباشد.
درباره‌ی هری پاتر اگر بخواهم از همین پرداختن حق مطلب بگویم که دیگر توضیح واضحات است.تا الان کتابی به خوبی هری پاتر ندیده‌ام که بتواند انقدر خوب احساسات را به تصویر بکشد.

شعر هم زیاد نمیخوانم چون نمیتوانم با شعر ارتباط برقرار کنم به جز شعر نو.و چندروز پیش یک کتاب شعر از گروس عبدالملکیان پیدا کردم به نام _سه‌گانه‌ی خاورمیانه: جنگ عشق تنهایی_ که خوشم آمد.
مخصوصا این سطرها از شعر آخرش:

دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی اگر قرار باشد زیادی غمگین شوی
بلند میشوم
باهم صبحانه میخوریم
کمی گپ میزنیم
بعد هم میروم
سری به خاک دوستانم بزنم و برگردم
اگر هم حوصله ام نشد
شاید همان دور و برها خودم را چال کنم
چرا که دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی اگر
گلوله ای به سمتم شلیک شود
سرم را هم
خم نخواهم کرد
یعنی اگر
برای بریدن این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ
یعنی زمان را ازدستم باز کرده‌ام
رابطه ی علت و معلول را بریده‌ام
چرا که میخواهم
بی دلیل تنها باشم

درست چون نوازنده‌ای
که در میان اجرا
سازش را زمین می‌گذارد
تا موسیقی‌اش تمام نشود


.

نمیدونم این یه فکت علمیه یا نه.ولی ما آدما کلا سختمونه از چیزی که بهش عادت کردیم جدا بشیم.از شیر مادر مثلا.از همون اول این مقاومت کردنمون در برابر تغییر کردن شرایط و جدایی مشخصه.خیلی وقتا ما فکر میکنیم که آدم وابسته‌ای نیستیم.فکر میکنیم خیلی قوی‌ایم و جدایی هیچ وقت ما رو اذیت نمیکنه.ولی وقتی که لحظه‌ی خداحافظی میرسه میفهمیم که چقدر ضعیفیم.میفهمیم که چقدر دلمون نمیخواد دست دوستمون و ول کنیم بریم برای آخرین بار.

میفهمیم که خداحافظی کردن هربار آسون‌تر نمیشه.این خیلی نظریه‌ی غلطیه‌.خداحافظی هر بار سخت‌ تر و سخت تر میشه.و این فقط یه جمله نیست که من همینجوری اینجا نوشته باشم که متنم قشنگ بشه.این یه واقعیته.خداحافظی هربار سخت‌تر میشه انقدر که حتی قبل ازینکه طرف‌ رو دوباره ببینیم میشینیم و به خداحافظی بعدی فکر میکنیم.اون در آسانسور که بسته میشه حالا فرقی نمیکنه تو داخلش واستاده باشی یا بیرونش،اون لحظه انگار یکی از سخت ترین لحظه‌های زندگی آدمه.این که میدونی این آخرین تصویر تو از این مرحله از رابطه‌ست.میدونی که دفعه‌ی بعدی‌ای اگر هم وجود داشته باشه شما فاصله‌تون خیلی بیشتر از الان خواهد بود.خیلی از هم دورتر شدید.و این حقیقت هربار بدتر از قبل روی سرتون فرود میاد.
یک بار داشتم به دوستم میگفتم که چت کردن خیلی پیچیده است‌.حرف تو فقط چیزی نیست که مینویسی.و ایموجی که میذاری نیست.حرف تو شامل تعداد ایموجی هایی که میذاری و مدت زمانی که طول می‌کشه تا سین کنی و خیلی چیزهای دیگه هم هست.آدما تو چت کردن به این چیزا حساسن.مخصوصا اون‌هایی که هم‌رو مدت زیادی هست که ندیدن.احمقانه‌ست که آدم مدت‌ها میشینه منتظر یک نفر تا اون اولین پیامو بده.فکر این که چه واکنشی نشون میده؟نکنه انقدر دور شده باشیم که حتی حوصله‌ی جواب دادن هم نداشته باشه؟نکنه نباید پیام بدم؟
دوری خیلی سخته ولی دور شدن سخت تر از دوریه.فکر اینکه کاش اون لحظه‌ی آخر تموم نمیشد.کاش می‌موندیم همون‌جایی که قبلا بودیم.کاش می‌موندیم.


میای مینویسی زیر عکس د ورلد ایز تو فاکینگ اسمال فر هر؟نمیفهمم.خیلی سعی کردم این جمله رو بفهمم اما نمیتونم.دنیا از وقتی که من متوجه‌ش شدم برام خیلی بزرگ بوده و به نسبت حماقتی هم که هر دوره‌ی زمانی با خودم حمل میکردم بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر شده.هیچ وقت نتونستم توی``دنیای خودم``زندگی کنم جوری که حواسم به دنیا نباشه.دنیا برای من زیادی بزرگه.زیادی ترسناکه.هرچقدرم که این جمله‌ی قشنگو زیر عکس نوید محمدزاده بنویسن و هرچقدرم که دلم بخواد اینو تو بیوم بنویسم؛بازم احساس میکنم که دنیا زیادی برای من بزرگه.هر روز با هر حجم اطلاعاتی که دریافت میکنم فرقی نمیکنه از کجا،سریال باشه پادکست باشه توییتر باشه یا اینستاگرام،هر لحظه احساس میکنم که چقدر چیزایی هست که من نمیدونم.چقدر چیزایی هست که من نمیتونم تجربه کنم.چقدر همزمان برای سنم بزرگم و همزمان زیادی کوچیک.چقدر عقبم از دنیا هرچقدرم که بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.چه ترس‌ها و نقطه ضعف‌هایی دارم که نمیتونم با کسی درموردشون حرف بزنم.چه ایده‌هایی دارم که فقط در حد ایده باقی میمونن.ولی از همه مهم‌تر اینه که هر کاری کنم بازم عقبم.این حس وحشتناک از توی سرم بیرون نمیره.هر چقدر کتاب بخونم هر چقدر پادکست گوش کنم هر چقدر فلان چیزو فلان چیزو یادبگیرم بازم عقبم.یه بار نشستم همین چندوقت پیش سه تا کتاب رو در دو روز خوندم.نه به خاطر شوق یادگیری و ازین جور شرها.حتی نه به خاطر این که کتاب خوندن رو دوست دارم.فقط به خاطر این‌که عقب نمونم.ما یک چلنج کوچیک بین خودمون داریم.سی تا کتاب تو تابستون وچیزای دیگه.نمیخواستم همزمان در حالی که از دنیا عقبم از جمع کوچیک دوستام هم عقب بمونم.هر چی به خودم نگاه میکنم هیچ دست‌آوردی ندارم.هرچقدرم که نسبت به اطرافیانم زیاد باشه بازم هیچی ندارم.مهم نیست چقدر کتاب خونده باشم یا چقدر فلان کار و فلان کارو کرده باشم.اقا من خییییلی عقبم.و دارم خفه میشم ازین حس.تنها راهشم فقط همین کار کردن پشت سر همه.یادگرفتن و کار کردن.ولی این حس ترس،سخته از بین بردنش.همیشه ته ذهنم خودمو با یک نفری(از من بزرگتره)(با اون زمانی که همسن من بوده)یه مقایسه‌ی کوچیکی میکردم.و همین چندساعت پیش فهمیدم که یک کاری رو زودتر از من انجام داده.و این دلیلیه که نتونستم از اون موقع تا الان که هفت و نیم صبحه بخوابم.احمقانه‌ست ولی ترسناکه.حس وحشتناک عقب موندن. چندروز پیش از خودم پرسیدم که وقتی که سی سالم بشه دوست ندارم چه حسی رو داشته باشم؟و جوابش این بود که دلم نمیخواد که زندگی یه نفر رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من جای اون فرد بودم.دلم نمیخواد عکس یه جایی رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من میتونستم برم اونجا.من توی سی سالگی باید جایی باشم که بتونم هرجا دلم میخواد رو برم حتی اگه اونجا مریخ باشه.بحث، بحث پول نیست؛بحث تواناییه.که خب تا حد زیادی با پول سنجیده میشه.میخوام بگم که دنیا هرچقدرم که من بزرگ بشم،برای من همچنان زیادی بزرگه.اون قدر بزرگ که بعضی وقتا از ترس کمبود وقت برای تجربه کردن همه چیز نمیتونم بخوابم.

در کل میخواستم بگم که نمیفهمم اینو که میگید دنیا برای من زیادی کوچیکه.چیجوری دلتون میاد اینو بگید؟شایدم ما بعضی وقتا انقدر میبازیم که جرات نداریم بگیم که ما برای دنیا خیلی کوچکیم.باید بگیم که این دنیاست که قدر مارو نمیدونه.این دنیاست که برای ما زیادی کوچیکه.  چیجوری دلتون میاد برای درست کردن یه عکس نوشته‌ی قشنگ(بخونید بولشت)دنیای به این بزرگی رو نادیده بگیرید؟چیجوری دلتون میاد از خیر آسمون به این بزرگی بگذرید؟چیجوری نمیترسید وقتی گوگل مپ رو بزرگ میکنید تاجایی که نقطه‌ی شهرتون اندازه‌ی یه پیکسل روی صفحه‌ی گوشی میشه؟ها؟چیجوری؟


پول آزادی و آرامش سه تا کانسپت مربوط به همن.سخته بدون داشتن یکیش اون یکی رو به دست بیاری.مثلا وقتی احساس میکنی برای آرامش پیدا کردن احتیاج به صحبت کردن با یه روانشناس داری ولی پول نداری و برای به دست اوردن اون پول آزادی نداری.پیچیده س یکم.ولی خب چیزی که میدونم اینه که ما از بین همین محدودیتا رشد میکنیم.یواشکی.مریض میشیم ها.سختی میکشیم ولی رشد میکنیم.برای به دست اوردن پول مجبور میشی خلاقیت به خرج بدی.نمیتونی بری بیرون؟همینجا به دستش بیار.تو خونه اگه لپ تاپ داری با یه مودم روشن خیلی راه ها هست برای پول درآوردن که شاید چون بهشون نیاز پیدا نکرده بودی نمیدونستی هستن.آرامش نداری؟نمیتونی بخوابی و پولم نداری که بری با یکی صحبت کنی ببینی چه مرگته؟اون موقعس که مجبوری خودت یه خاکی به سرت بریزی.پول نداری هاست وبلاگی که اون همه خودتو تیکه تیکه کردی سرش شارژ کنی؟نمیخوای حتی از پدر مادرت پول قرض کنی؟زیادی مغروری واسه اینکار.تولتز میگه که غرور مث این میمونه که تن یه هویج پلاسیده کت شلوار کنی و ببریش بیرون و وانمود کنی ادم مهمیه.خب برای من یکی کاربرد نداره اینجور نصیحتا.من مغرورم آقا.نمیتونم پول قرض کنم از کسی.میدونم غرور معنی نداره.آدما رو به کشتن میده ولی بازم نمیتونم به همین راحتی پسش بزنم.توی این شلم شوربایی که درست شده چی کار میکنی؟میای مینویسی وضعیتتو.

خب چی شده؟همه دیوونه شدن دور و ورت.هواپیما رو زدن رو هوا و خودت دو هفته ست که نتونستی یه نفس راحت بکشی.انقدر جیغ کشیدی توی دعوای ی و سعی کردی شعبانعلی وار دعوای خانوادگی رو جمع کنی که دیگه داری میترکی.ازونورم نمیتونی شبا بیدار بمونی چون عواقبش ممکنه کل زندگیت رو به فنا بده.شونزده سالته و همین پریروز زدی یه گلدون رو شکستی از روی خشم فروخورده.شونزده سالته و آدمایی که باهاشون زندگی میکنی شونزده ساله ناخوداگاه از هر روشی استفاده میکنن که عزت نفست رو بکشن پایین.داغون ترت کنن بدون اینکه حتی خودشون بدونن که چیکار دارن میکنن.به هر دری میزنی که درست کنی خودتو.اخلاقاتو.به هر دری میزنی خودتو که مث آدمای دور و برت نشی و همین باعث میشه خسته تر از قبل بشی.پول نداری بری دکتر و شدیدا هم نیاز داری که بری.دوستت بهت میگه بنویس لعنتی دیگه.بنویس وبلاگتو.ننداز عقب.و خب تو نمیتونی بنویسی چون هاستت شارژ نداره.از طرفی خیلی وقته خودتو عادت دادی به غر نزدن و خب میدونی این مشکلات در برابر مشکلات خیلیا هیچی نیستن. اینجاست که میفهمی چه قدر هم که اوضاع فاکد آپ باشه نشستن و هی تو دفتر نوشتن و خوندن و خوندن تو رو به هیچ جا نمیرسونه.اینجاست که باید از خیر کماگراییت بگذری و توی همین وبلاگ قبلیت شروع کنی به نوشتن تا وقتی که راه بیافتی و کارات راست و ریست بشه. و خب این میشه که برمیگردی به همین کنج عزلت خودت  و دوباره شروع میکنی به چرت و پرت نوشتن:)

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

درمان بيماري هاي عفوني Courtney vertas Diana سایت تخصصی تایپ و مقاله نویسی Cleaner and mops for house vrgihuiguv سخنی با دانش آموزان سلام پرسش مهر 20